روز مزخرفی بود ولی ساعت مطالعه به اون مقداری که باید میرسید رسید .
خداروشکر برنامه خوبی شد و اجراش داره امیدبخش میشه .
میخوام شکستای قدیم رو با یه فتح الفتوحاتِ کنکوری جبران کنم 🔥 . هیچ وقت توی زندگیم نتونستم انقد با برنامه جلو برم و این عجیبه . شاید دلیلش اینه که پدر و مادرم رها کردنم به حال خودم . همش گیر نمیدن که فلان کارو بکن ! عادتای خیلی کمی از اونا بهبود پیدا کرده ولی تاثیرات قابل توجهی گذاشته . واقعاً بعضی وقتا هیچ کاری نکردن و خیر نرسوندنِ زورکی ، یکی از عوامل پیروزیه !
روزای سختی دارن میگذرن خداوکیلی .... اصلاً حوصله حموم رفتنم ندارم و این یعنی فاجعه :) . بعضی وقتا چیزای کوچیک و چرت و پرتی که نیاز دارمو توی ذهنم تصور میکنم که افسردگیم کمتر شه . امروز خودمو در حال بغل کردن یه شخصِ فرضی و غیر خاص تصور کردم . گرمای بدنش رو حس کردم و قلبم ضعف رفت و دست و پام از خوشحالی یکم سبک شدن :) . این جمله هارو خجالت میکشم تعریف کنم ولی اگه اینجا نگم کجا بگم ؟ :)
خدا آدمارو با چیزای مختلف امتحان میکنه و مدلش برای هر فرد اختصاصیه . منو با حس تنهایی و افسردگی و مغز پر از افکارِ ناخواسته امتحان میکنه . آدم میمونه چی بگه ؛ میدونین چرا اینو میگم ؟ بخاطر اینکه خدا میتونست من رو نابینا یا ناقص الخلقه به این دنیا بیاره . نمیدونم بخاطر نبودن در حالتهای فاجعه از خدا قدردانی کنم و دلمو خوش کنم ، یا بخاطر قرار دادنم در یه خانواده سرد و بی روح که بعد عاطفی رو در نظر نمیگیرن و منو میخوان بی نقص و در عین حال مذهبی بار بیارن ، از خدا گله کنم . ترجیحاً خدارو شکر میکنم و بخاطر بدن سالم ازش قدردانی میکنم ؛ تا بعد ببینیم چی پیش میاد :) .