جمعه این هفته سالگرد فوت مادربزرگمه . پارسال که سربازی میرفتم فوت شد . ولی صبحش باید برم سر جلسه کنکور . درسته که امسال چیز به درد بخوری نمیارم و دوباره خراب میشه ، ولی تعهدی که به درست انجام دادن کار ها حتی در شرایطی که نتیجه نمیگیرم دارم ، برام ارزشمنده و بنظرم یکی از لازمه های پشت کنکور موندنه .
خیلی دردناکه زندگیم . خجالت میکشم زندگیمو برای آدمای کنجکاو دنیای حقیقی تعریف کنم . حتی همین جام شرم میکنم درمورد وضعیتم توی دبیرستان و دانشگاه و سربازی بگم . واقن برام سواله که چرا خدا منو اینطوری امتحان میکنه ؟ الان مگه دارم رشد میکنم ؟ الان مگه چیز خیلی مهمی در روحم کاشته شده ؟ خدایا ، حداقل یکم حرف بزن و بگو چه چیزیو راجع من میدونی که من نمیدونم ؟ بعضی وقتا توی ذهنم فکر میکنم که پیش تو آدم منفوری هستم ، چرا ؟ چون هیچی بهم نمیگی . منی که قلب مهربونی دارمو راحت شکنجه میکنی و ذهنم رو پر از آشوب میکنی ، و دیگران رو نسبت به من دلسرد و ناامید میکنی ، ولی انتظار داری به حکمتت اعتماد کنم . ببینم ، نکنه تو ام مثل بقیه دوسم نداری ؟ :) ای کاش مثل عرفای بزرگ حرفم پیشت برش داشت و از من روی برنمیگردوندی . دلم مثل سنگ شده . حتی گریمم نمیاد الان .