امروز حموم رفتم و یکم سبک شدم . بد بودنِ حالم کمتر شد . امروز دوبار با مامانم دعوام شد متاسفانه . یه بارسر خوابیدنم و یه بار سر اینکه نمیام باهاشون که بریم باغچمون ( شهر مجاور ) گوجه سبزارو بچینیم . مامانم دلیل نیومدنم رو پرسید . گفتم امتحان نهایی داریم یکشنبه . یکم برگاش ریخت که چقدر نزدیکم به امتحان نهایی ! گفت پس منم نمیرم . گفتم به تو چه که امتحان نهایی دارم ؟ چرا همش عین کنه میچسبی به من ؟ چی میخوای از جونم ؟ البته مکالممون بیشتر از اینا بود و فقد چند تا جمله رو جدا کردم نوشتم . پس نمیشه از دور قضاوت کرد . فقد اینو بدونید که مامانم چسبندگی زیادی داره و این به شدت عصبیم میکنه و منو فلج کرده . من خودم فلج بودم ، با این اخلاقای بدش فلج ترم شدم . به هر حال خودش میدونه و خدای خودش . شب اول قبر حسابی بهش خوش میگذره :) . به هر حال ، با وجود دعوا و مرافه ، بازم مامانمم سعی کرد بابامو بپیچونه و بچسبه به من ولی بابام گفت تنهایی نمیتونه کارای اونجارو بکنه . مامانم توی تنگنا قرار گرفت و با اکراه گفت باشه دیگه ... کاری نمیشه کرد . این همه کارای خونه دارم اون وقت باید زندگیو ول کنم بیام ! ( زمانی که فکر میکرد منم میرم باهاشون ، اصلن مخالفتی با رفتنش نداشت و حتی خوشحالم بود 😄 . ولی وقتی من گفتم نمیام اونم چسبندگیشو زیاد کرد و تصمیم گرفت بچسبه به من . خدا لعنتش کنه . هرچند که اگر لعنتش کنه روی زندگی منم تاثیر منفی میذاره چون مجاور هم زندگی میکنیم 😅 . )
بعد از ظهر و نزدیک غروب رفتم پرینت کارت ورود به جلسه امتحان نهایی رو گرفتم . سر راه دوتا بستنی عروسکی گرفتم . درست مثل دیروز 😂 . خونه جفتشونو زدم به رگ 🙂🥰 .